همه می حرفند

حتی شما دوست عزیز

همه می حرفند

حتی شما دوست عزیز

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

واقعن مسخرس... داغون ترین آدمای شهر که سال به دوازده ماه اینرلن دقیقن دم ولنتاین سینگل میشن...عاقا چرأ..واقعن انقد سخته یه کادو خریدن؟...میگم اگه دولت به جای گشت ارشاد چنتا تابلو تحت عنوان « فردا ولنتاین است» در سطح شهر نصب میکرد خیلی راحتتر میتونست جلوی روابط نادرست دختر و پسرو بگیره...والا...
  • رضا رضا

اینجا ... گوشه ای از تن گربه ای چموش...در قلب مقاومت روزهای تاریخ:

اینجا ارتفاع خانه ها زیاد نیست ولی ارتفاع اندیشه زیاد است...اینجا خانه ی کسی پنت هوس ندارد اما تمام شهر از زیرزمین هم پیداست...تمام شهر قلبی روشن است... تمام شهر عشق است...لازم نیست بالا بروی برای دیدن اینها ... از همین جا هم میشود دید...مردم اینجا مثل نخلهایش سربلندند و مثل بیدهای مجنون افتاده ... هنوزهم جای هجوم وحشیانه ی بمب ها را میتوان روی دیوار دید... هنوزهم صدای چرخ های ویلچر و خس خس سینه ی شیمیایی در شهر می پیچد...از اینجا که من هستم انگار دنیا به اندازه ی هیچ ارزش ندارد...هنوزم شلمچه همان شهر عشق است همان است  فقط تیر و ترکش ندارد...اینجا سخت نیست عاشق وطن بودن...خیابانهای اینجا پراز چشم است ... نه چشم هرزه ی هوس بلکه چشمان شیرانی که برای دفاع از این اقیانوس عشق همه چیز را فدا کرده اند...اینجا جان دادن آسان است... هیچ کس برای هیچ چیز حتی جانش بخیل نیست..

  • رضا رضا

نوشتن یه مطلب جدید میتونه خیلی سخت باشه خصوصن وقتی چیزی واسه گفتن نداری و یه حسی هی بهت میگه الان باید تو وبلاگت پست بذاری...بعد تو هی به اون حسه میگی  باشه بعدن میذارم.... بعد اون حسه میگه   نه همین الان باید بذاری...بعد تو به این فکر میکنی که از تکنیک معلم هندسه استفاده کنی و هی حرف تو حرف بیاری که مطلبت جور شه و درنهایت که می بینی نمیتونی و هیچ چیز به ذهنت نمیرسه ، به توانایی بی نظیر معلما در حرف زدن ایمان میاری... و حتی یاد دبیر ادبیاتت میفتی که وقتی میاد سرکلاس یه ریز حرف میزنه و محض سوخت گیری هم متوقف نمیشه ....و حتی یاد عمت میفتی که حرفهایی به عظمت تاریخ داره و اگر کسی انرژی داشته باشه که تاریخ بشر رو برات تعربف کنه مطمئنن عمته...و حتی یاد خودت میفتی که از بچگی آرزوی تمام اطرافیانت  ساکت کردن تو بوده و تو چقدر درمیزان افزایش آرزوهای اونا نقش داشتی و بعد هم این به ذهنت میرسه که هریک از اطرافیان تو با این امید زندگی میکنه که روزی سکوت تورو ببینه و به خودت افتخار هم میکنی که انقدر اونارو به زندگی امیدوار کردی...و بعد به این فکر میکنی که واقعن حرف زدن چقدر مهمه؟ یا اصلن تحمل دنیای بدون حرف ممکنه یانه؟...یا اصلن دنیای ساکت چطور دنیاییه؟... واقعن میشه تو دنیای بدون حرف زندگی کرد.؟،؟...و بعد تصمیم میگیری که خودت به سوالات جواب بدی ولی وقتی جوابی نداری که بدی میذاری تا بقیه جواب بدن...:-) :-) :-) 

  • رضا رضا

خیلی معمولی رفتیم به سمت در ورودی قطار ... مامور سالن بلیطامونو نگا کرد و گفت : کوپه ی شما رو دادیم به چنتا مسافر یه لحظه صبر کنین خالیش کنم.... رفتیم بالا با یه کم دعوا کوپه خالی شد...وسط دادو هوارا من حواسم به اون بود و اون حواسش به من...قد متوسط لاغر با یه تی شرت  سبز لجنی و صورت سبزه و بانمک...نگاهش برام آشنا نبود ...متفاوت بود و خاص...بالاخره کوپه خالی شد و رفتیم داخل...چند دقیقه نگذشته بود که در کوپه رو زدن...درو باز کردیم... خودش بود.. یه چیزی میخواست ..انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودن تو کوپه...نمیفهمیدیم چی میگه... فقط یه کلمه از حرفاشو فهمیدیم: عراقی...تا این کلمه رو گفت من یه دفه گفتم:عراقی!؟...هم برام جالب بود هم عجیب...دوباره نگاه متفاوتش رومن ساکن شد...هرچی گفت نفهمیدیم ...رفت مترجم آورد ... فهمیدیم قطره چشمش گم شده ... گشتیم نبود...اونم رفت...چند بار دیگه هم دیدمش...نگاهش برام قابل فهم نبود...کاش یه مترجمم واسه نگاهش داشت...توی ایستگاه اندیمشک هرکی راه خودشو رفت...حالا من تو خونه ی مادر بزرگم نشستم با یه عالمه فکر درمورد یه پسر عراقی...کجاس الان؟!



پ.ن. لطفن طرز فکر بدتونو راجب عربا کنار بذارید... همه مثل هم نیستن...نژاد پرستی هم مال آدمای جاهله...لطفن جاهل نباشید

  • رضا رضا

روزها مضحک می باشند...ساعت هفت و ربع عین جن زده ها از خواب بیدار میشی میدوی میخوری میپوشی میخوانی مینویسی ...وبعد از خانه بیرون میگردی و تا مدرسه چرت میزنی ... مزخرف گوش میکنی ... چیزهایی که انقدر بی کاربردند که اگر یک هفته کتابت راببندی همه چیز فراموشت میشود...صبحت ظهر میشود باخنده گریه، گوش دادن ، خوردن،حرفیدن،حرفاندن...به خانه که برمیگردی خسته ای...نمیدانی ازچه؟...ولی خسته ای...میخوابی و می بینی ظهرت هم شب شده است...بازهم در کتاب ها دست و پا میزنی و در انتهای سکوت شب با خود می فکری که روز روشنت چگونه شب شد؟...فردا هم همین است...آن دنیا کوله بارت روزمرگیست...چه میخواهی به خدا بگویی...شاید همان حرف های هر روزه...مثلن سلام

  • رضا رضا