نه حرفاشو فهمیدم نه نگاهشو...
خیلی معمولی رفتیم به سمت در ورودی قطار ... مامور سالن بلیطامونو نگا کرد و گفت : کوپه ی شما رو دادیم به چنتا مسافر یه لحظه صبر کنین خالیش کنم.... رفتیم بالا با یه کم دعوا کوپه خالی شد...وسط دادو هوارا من حواسم به اون بود و اون حواسش به من...قد متوسط لاغر با یه تی شرت سبز لجنی و صورت سبزه و بانمک...نگاهش برام آشنا نبود ...متفاوت بود و خاص...بالاخره کوپه خالی شد و رفتیم داخل...چند دقیقه نگذشته بود که در کوپه رو زدن...درو باز کردیم... خودش بود.. یه چیزی میخواست ..انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودن تو کوپه...نمیفهمیدیم چی میگه... فقط یه کلمه از حرفاشو فهمیدیم: عراقی...تا این کلمه رو گفت من یه دفه گفتم:عراقی!؟...هم برام جالب بود هم عجیب...دوباره نگاه متفاوتش رومن ساکن شد...هرچی گفت نفهمیدیم ...رفت مترجم آورد ... فهمیدیم قطره چشمش گم شده ... گشتیم نبود...اونم رفت...چند بار دیگه هم دیدمش...نگاهش برام قابل فهم نبود...کاش یه مترجمم واسه نگاهش داشت...توی ایستگاه اندیمشک هرکی راه خودشو رفت...حالا من تو خونه ی مادر بزرگم نشستم با یه عالمه فکر درمورد یه پسر عراقی...کجاس الان؟!
پ.ن. لطفن طرز فکر بدتونو راجب عربا کنار بذارید... همه مثل هم نیستن...نژاد پرستی هم مال آدمای جاهله...لطفن جاهل نباشید
- ۹۴/۱۱/۰۸