بی حرفی...
نوشتن یه مطلب جدید میتونه خیلی سخت باشه خصوصن وقتی چیزی واسه گفتن نداری و یه حسی هی بهت میگه الان باید تو وبلاگت پست بذاری...بعد تو هی به اون حسه میگی باشه بعدن میذارم.... بعد اون حسه میگه نه همین الان باید بذاری...بعد تو به این فکر میکنی که از تکنیک معلم هندسه استفاده کنی و هی حرف تو حرف بیاری که مطلبت جور شه و درنهایت که می بینی نمیتونی و هیچ چیز به ذهنت نمیرسه ، به توانایی بی نظیر معلما در حرف زدن ایمان میاری... و حتی یاد دبیر ادبیاتت میفتی که وقتی میاد سرکلاس یه ریز حرف میزنه و محض سوخت گیری هم متوقف نمیشه ....و حتی یاد عمت میفتی که حرفهایی به عظمت تاریخ داره و اگر کسی انرژی داشته باشه که تاریخ بشر رو برات تعربف کنه مطمئنن عمته...و حتی یاد خودت میفتی که از بچگی آرزوی تمام اطرافیانت ساکت کردن تو بوده و تو چقدر درمیزان افزایش آرزوهای اونا نقش داشتی و بعد هم این به ذهنت میرسه که هریک از اطرافیان تو با این امید زندگی میکنه که روزی سکوت تورو ببینه و به خودت افتخار هم میکنی که انقدر اونارو به زندگی امیدوار کردی...و بعد به این فکر میکنی که واقعن حرف زدن چقدر مهمه؟ یا اصلن تحمل دنیای بدون حرف ممکنه یانه؟...یا اصلن دنیای ساکت چطور دنیاییه؟... واقعن میشه تو دنیای بدون حرف زندگی کرد.؟،؟...و بعد تصمیم میگیری که خودت به سوالات جواب بدی ولی وقتی جوابی نداری که بدی میذاری تا بقیه جواب بدن...:-) :-) :-)
- ۹۴/۱۱/۱۵