همه می حرفند

حتی شما دوست عزیز

همه می حرفند

حتی شما دوست عزیز

قبل از اینکه به امروز برسم فکر میکردم روزی که به یه همچین روزی برسم خیلی خوشحال میشم و کلی خوش میگذرونم....ولی امروز که به امروز رسیدم واقعا هیچ حس خاصی ندارم...دیپلم گرفتن اصن هیجان انگیز نیس...یه چیزایی رویاشون قشنگتر از واقعیتشونه واسه همین خوبه همیشه رویا بمونه....رو همین حساب میخوام اجازه بدم لیسانس و فوق لیسانس و دکترا رویا بمونن و دیگه ادامه تحصیل ندم...:-) :-) :-) :-) :-) :-) :-) 

این بود درسی که من از زندگی گرفتم .

  • رضا رضا

نوشتن چه کار جالبی است . آدم با نوشتن مغزش را خالی می کند . خیلی خوب است..نقاشی کشیدن هم خوب است البته به شرطی که بتوانی آنچه را در ذهنت می بینی روی کاغذ بکشی ... ولی اکثر اوقات آنطور که باید بشود نمیشود . نوشتن آسانتر است...همه حرف زدن و فلسفه بافتن را بلدند ولی نقاشی کشیدن را همه بلد نیستند . چقدر صدای گنجشک از کوچه می آید!!..انگار خانه مان وسط یک باغ است ولی پشت پنجره چیزی جز منظره ی کمرنگ شهری نیست...بگذریم داشتم از نوشتن می گفتم... اساساً نویسندگی شغل خوبیست البته تا وقتی حرفت خریدار دارد...وقتی حرف و سبکت تکراری شد دیگر شغل خوبی نیست...چون سخت میشود...مجبور میشوی به خاطر فروش کتابهایت سبکت را تغییر دهی..مثل این میماند که فکرهایت را عوض کنی...خب خیلی سخت است!...سختتر آنجاست که مجبور میشوی به چیزهای عجیب ونامعمول فکر کنی و عجیب ترینهایت را بنویسی..یکی از سخنرانهای معروف می گفت :((کثیفترین جنایات دنیا نخستین بار از روی میز یک نویسنده  سر بلند می کنند...))

راست می گفت...نویسنده ها مجبورند به خاطر شغلشان به همه چیز فکر کنند...به هرچه ممکن است اتفاق بیفتد و یا هرچه که غیرممکن است اتفاق بیفتد...مسلماً به جنایت هم فکر می کنند...خصوصاً که خیلی ها ماجرای جنایی دوست دارند...محبوبترین داستان های دنیا یا جنایی هستند یا صحنه های اکشن و ترسناک دارند مثل شرلوک هلمز یا هری پاتر...داستانهای عاشقانه و معمولی در دنیای امروز خیلی فروش ندارند...این روزها مردم کمتر سراغ لیلی و مجنون یا رومئو و ژولیت می روند ...این داستانها موضوع کارتن های کودکانه شده اند...گرچه من از این خوی جنایت گرایی جهان خیلی ناراحتم ولی خودم هم به طور ناخودآگاه شرلوک را به مجنون ترجیح میدهم...

نویسندگی شغلی بی حد و حصر است. نویسنده مافوق ندارد. درخدمت کسی نیست و ازکسی دستور نمی گیرد.در خدمت جیبش است...چیزی را می نویسد که جیبش را پر کند حتی اگر مزخرف باشد...نویسنده میتواند آغازگر یک جنگ باشد و یا سفیر صلح ..میتواند مسیر جهان را با یک نوشته ی کوتاه تغییر دهد...نویسندگان حاکمان این جهانند...شاید بگویید ثروتمندان قدرت بیشتری دارند ...اما حقیقت اینست که نویسنده تعیین می کند چه کسی در جهان ثروت و قدرت بیشتری داشته باشد...نویسنده میتواند با یک مقاله ثروت را از کسی گرفته و به دیگری ببخشد...جالب به نظر میرسد! ... یک کاغذ و یک قلم و ناگهان تحولی به وسعت جهان...فکر کنید در دنیا هیچ نویسنده ای وجود نداشت...در آن صورت هیچ تاریخی نوشته نمی شد...هیچ فرهنگی تعریف نمی شد ...هیچ دانشی وجود نداشت...شاید میمون می شدیم!!...

حقیقت دارد...تاریخ و فرهنگ و دانش تمام چیزهایی هستند که جهان و بشر را به جلو میبرندو این نویسندگان هستند که آنها را برای دنیا تعریف میکنند...بدون نویسندگان هیچ یک از این  سه ، معنایی نداشت...شاید بتوان تمام دستاورد های بشر را از کوچک تا بزرگ مدیون نویسندگان دانست...مدیون تمام کسانی که در طول حیات خود چیزی نوشته اند حتی به اندازه ی یک کلمه...از طرفی هم میتوان تمام مشکلات و بدبختی های جهان را از چشم آنان دید ... به هر حال آنها خیلی مؤثرند...تأثیری که هرگز دیده و یا درک نمیشود . تنها مثل یک شبح از زندگی انسان عبور می کند و آن را تغییر میدهد...نویسندگی مثل جادوگرییست...انسان میتواند چیزهای عجیبی را با نویسندگی ممکن کند...شغل ترسناکی به نظر میرسد...مراقب نوشته هایمان باشیم ... ممکن است سالها بعد از مرگمان به خاطر دروغی که در یک روز معمولی روی کاغذی کوچک برای خنده نوشتیم ، یکباره مسیر جهان وارونه شود...

  • رضا رضا
چن شب پیش خونه ی عموم بودم...تمام خانوما از شوهراشون می نالیدن...من که شوهر نداشتم از زندگیم می نالیدم...یکی دو نفرم از بچه هاشون می نالیدن...خلاصه همه می نالیدن...خوب که نگاه میکنی می بینی هممون خیلی از چیزایی که واسه ی خوشبختی لازمه داریم ولی خوشبخت نیستیم ... خیلی عجیبه...درست لحظه ای که حس میکنی همه ی بدبختی ها تمومه و تو خوشبخت شدی یه دفه فقدان یه چیز خیلی کوچیک این حسو ازت میگیره و بدبختی ادامه پیدا میکنه...خوشبختی به چیزای کوچیکی بستگی داره که همیشه گمشون میکنیم...به اتفاقای بد زندگی نگاه کن...همشون از یه حرف کوچیک یا یه کار کوچیک شروع میشن...اتفاقای خوبم همین طور...همه چیز به اتفاقای کوچیک بستگی داره...این خیلی عجیبه که زندگی بر مبنای جزئیات میچرخه در حالی که همه به کلیات اهمیت میدن...
.
.
.
.
یه چیز دیگه: این روزا خیلی به این فکر میکنم که واقعن پول چقدر میتونه آدمو خوشبخت کنه ... اصن چقدر از آرزوهای آدم مادین؟...نمیخوام شعار بدم ولی ترجیح میدم به جای لذت بردن از ثروتم از آدما و اتفاقای کوچیک لذت ببرم
 وقتی مامانم منو می بوسه خیلی بیشتر احساس خوشبختی میکنم تا وقتی که تراول پنجاه تومنی بهم میده ...جدیدن چیزای کوچیک خیلی واسم مهم شدن...شاید به خاطر رشد عقلیمه شایدم برعکس:-) :-) 
  • رضا رضا

دوباره چشممون میفته به دوربین...یه لبخند گشااااد...خوکه چی؟...چرا دخترا تا دوربین می بینن نیششون باز میشه...حتی وقتی ناراحتن...اصن کی گفته باید تو عکس بخندیم؟...

امروز تو فکرت بودم خیلی...ناراحت بودم خیلی...ولی خندیدم خیلی...همیشه همین طوره...هرچی ناراحت تر باشم بیشتر میخندم...چراع؟...کاش میشد این نیش همیشه بازو بست...کاش میشد گریه کرد...

بیخیال...

پنج شنبه میری سرکلاس فیزیک می بینی کلن هف نفر اومدن ...خیلی بدین!...قلب دبیرو شکوندین!...چطور دلتون اومد...؟:'( 

  • رضا رضا
اینروزا خیلی راجبش حرف زدیم ولی خب بذارین یه بار دیگه هم بزنیم...
انتخابات ینی حق انتخاب دادن به مردم...درسته که یه نفر در برابر چندین میلیون آدم چیز کوچیکیه اما خب نباید فراموش کنیم که آدما یه دونه یه دونه کنار هم جمع شدن تا شدن چندین میلیون.... راستش مهمتر از اینکه کیو انتخاب کنیم اینه که حضورمونو اعلام کنیم...انتخاب نه تنها حق ماست بلکه وظیفه ی ماست... وظیفه ی مهم و کوچیکی که میتونه آینده ی یه کشور و بسازه...
.
.
.
امروز سر کلاس تاریخ معلممون گفت : چقد مدرسه منظم شده!...انسیه گفت: چون دم انتخاباته...نسترن: مگه خانوم جهانشالو (مدیر) کاندید شده؟ ... :دی
البته جاداره همینجا از نسترن و سوالات لاینحل وی در مباحث مختلف تشکر کنم!
راس میگه خب...دم انتخابات کاندیدا هم منظم و قانون مدار میشن هم خوشتیپ و خوش اخلاق و مهربون...خلاصه یه طوری رفتار میکنن که تو گویی او یک فرشته است....ولی اینجاست که بصیرت به کار میاد...بصیرت...خیلی مهمه که بفهمیم کی تظاهر به خوبی میکنه و کی خوبه...اصلا اصل انتخاب همینه....

  • رضا رضا
واقعن مسخرس... داغون ترین آدمای شهر که سال به دوازده ماه اینرلن دقیقن دم ولنتاین سینگل میشن...عاقا چرأ..واقعن انقد سخته یه کادو خریدن؟...میگم اگه دولت به جای گشت ارشاد چنتا تابلو تحت عنوان « فردا ولنتاین است» در سطح شهر نصب میکرد خیلی راحتتر میتونست جلوی روابط نادرست دختر و پسرو بگیره...والا...
  • رضا رضا

اینجا ... گوشه ای از تن گربه ای چموش...در قلب مقاومت روزهای تاریخ:

اینجا ارتفاع خانه ها زیاد نیست ولی ارتفاع اندیشه زیاد است...اینجا خانه ی کسی پنت هوس ندارد اما تمام شهر از زیرزمین هم پیداست...تمام شهر قلبی روشن است... تمام شهر عشق است...لازم نیست بالا بروی برای دیدن اینها ... از همین جا هم میشود دید...مردم اینجا مثل نخلهایش سربلندند و مثل بیدهای مجنون افتاده ... هنوزهم جای هجوم وحشیانه ی بمب ها را میتوان روی دیوار دید... هنوزهم صدای چرخ های ویلچر و خس خس سینه ی شیمیایی در شهر می پیچد...از اینجا که من هستم انگار دنیا به اندازه ی هیچ ارزش ندارد...هنوزم شلمچه همان شهر عشق است همان است  فقط تیر و ترکش ندارد...اینجا سخت نیست عاشق وطن بودن...خیابانهای اینجا پراز چشم است ... نه چشم هرزه ی هوس بلکه چشمان شیرانی که برای دفاع از این اقیانوس عشق همه چیز را فدا کرده اند...اینجا جان دادن آسان است... هیچ کس برای هیچ چیز حتی جانش بخیل نیست..

  • رضا رضا

نوشتن یه مطلب جدید میتونه خیلی سخت باشه خصوصن وقتی چیزی واسه گفتن نداری و یه حسی هی بهت میگه الان باید تو وبلاگت پست بذاری...بعد تو هی به اون حسه میگی  باشه بعدن میذارم.... بعد اون حسه میگه   نه همین الان باید بذاری...بعد تو به این فکر میکنی که از تکنیک معلم هندسه استفاده کنی و هی حرف تو حرف بیاری که مطلبت جور شه و درنهایت که می بینی نمیتونی و هیچ چیز به ذهنت نمیرسه ، به توانایی بی نظیر معلما در حرف زدن ایمان میاری... و حتی یاد دبیر ادبیاتت میفتی که وقتی میاد سرکلاس یه ریز حرف میزنه و محض سوخت گیری هم متوقف نمیشه ....و حتی یاد عمت میفتی که حرفهایی به عظمت تاریخ داره و اگر کسی انرژی داشته باشه که تاریخ بشر رو برات تعربف کنه مطمئنن عمته...و حتی یاد خودت میفتی که از بچگی آرزوی تمام اطرافیانت  ساکت کردن تو بوده و تو چقدر درمیزان افزایش آرزوهای اونا نقش داشتی و بعد هم این به ذهنت میرسه که هریک از اطرافیان تو با این امید زندگی میکنه که روزی سکوت تورو ببینه و به خودت افتخار هم میکنی که انقدر اونارو به زندگی امیدوار کردی...و بعد به این فکر میکنی که واقعن حرف زدن چقدر مهمه؟ یا اصلن تحمل دنیای بدون حرف ممکنه یانه؟...یا اصلن دنیای ساکت چطور دنیاییه؟... واقعن میشه تو دنیای بدون حرف زندگی کرد.؟،؟...و بعد تصمیم میگیری که خودت به سوالات جواب بدی ولی وقتی جوابی نداری که بدی میذاری تا بقیه جواب بدن...:-) :-) :-) 

  • رضا رضا

خیلی معمولی رفتیم به سمت در ورودی قطار ... مامور سالن بلیطامونو نگا کرد و گفت : کوپه ی شما رو دادیم به چنتا مسافر یه لحظه صبر کنین خالیش کنم.... رفتیم بالا با یه کم دعوا کوپه خالی شد...وسط دادو هوارا من حواسم به اون بود و اون حواسش به من...قد متوسط لاغر با یه تی شرت  سبز لجنی و صورت سبزه و بانمک...نگاهش برام آشنا نبود ...متفاوت بود و خاص...بالاخره کوپه خالی شد و رفتیم داخل...چند دقیقه نگذشته بود که در کوپه رو زدن...درو باز کردیم... خودش بود.. یه چیزی میخواست ..انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودن تو کوپه...نمیفهمیدیم چی میگه... فقط یه کلمه از حرفاشو فهمیدیم: عراقی...تا این کلمه رو گفت من یه دفه گفتم:عراقی!؟...هم برام جالب بود هم عجیب...دوباره نگاه متفاوتش رومن ساکن شد...هرچی گفت نفهمیدیم ...رفت مترجم آورد ... فهمیدیم قطره چشمش گم شده ... گشتیم نبود...اونم رفت...چند بار دیگه هم دیدمش...نگاهش برام قابل فهم نبود...کاش یه مترجمم واسه نگاهش داشت...توی ایستگاه اندیمشک هرکی راه خودشو رفت...حالا من تو خونه ی مادر بزرگم نشستم با یه عالمه فکر درمورد یه پسر عراقی...کجاس الان؟!



پ.ن. لطفن طرز فکر بدتونو راجب عربا کنار بذارید... همه مثل هم نیستن...نژاد پرستی هم مال آدمای جاهله...لطفن جاهل نباشید

  • رضا رضا

روزها مضحک می باشند...ساعت هفت و ربع عین جن زده ها از خواب بیدار میشی میدوی میخوری میپوشی میخوانی مینویسی ...وبعد از خانه بیرون میگردی و تا مدرسه چرت میزنی ... مزخرف گوش میکنی ... چیزهایی که انقدر بی کاربردند که اگر یک هفته کتابت راببندی همه چیز فراموشت میشود...صبحت ظهر میشود باخنده گریه، گوش دادن ، خوردن،حرفیدن،حرفاندن...به خانه که برمیگردی خسته ای...نمیدانی ازچه؟...ولی خسته ای...میخوابی و می بینی ظهرت هم شب شده است...بازهم در کتاب ها دست و پا میزنی و در انتهای سکوت شب با خود می فکری که روز روشنت چگونه شب شد؟...فردا هم همین است...آن دنیا کوله بارت روزمرگیست...چه میخواهی به خدا بگویی...شاید همان حرف های هر روزه...مثلن سلام

  • رضا رضا